در دورانی که ما تازه از دهات به شهر آمده بودیم , یک بابایی بود که در « اوهام » خویش خیال برش داشته بود تا مثل « اشراف » و بزرگان زندگی کنه. اما فلک زده نه مال و منالی داشت , نه کاه و یونجه ای و نه پشتوانه و حمایتی از اهل محل.
روزی روزگاری بفرموده عصمت ننه , هرآنچه را که در خانه داشت, بار الاغ زد و رفت تا آنرا به خلق الله فروخته و بقول ما دهاتی ها « پولدار » بشه و سری توی سرها در بیاره!!
در حین راه چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خود گفت: «چطوره به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار نیست»
لذا خربزه ای خرید و زیر یک تک درخت مشغول خوردن آن شد . در ضمیر خود ادامه میده : « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کنه و پوست خربزه را ببینه، بگه که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته»
هنوز چند قدمی دور نشده که بناگه گرسنگی دوباره بسراغ اش آمد. اینبار با خود گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. هر کس از اینجا عبور کنه، می گه حتما یک خان خیلی خیلی بزرگ از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتره ».
بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته که دوباره گرسنگی بسراغ اش آمد. لذا دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خود گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بمونه، کافی است و هرکس که از اینجا بگذره، حتما با خودش می گه: «یک خان ثروتمند, پرنفوذ , متشخص و مردمی !! زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشت , هم خربزه وهم نوکر»!!
هنوز خوردن خربزه و پوست خربزه تمام نشده , با تردید برگشت و به خودش گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمیشه گذرکرد. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده؟»!!
نخست فکری کرد تا از تخم های خربزه بی خیال بشه , گذشتن از تخم های خربزه، کار خیلی مهمی و استراتژیکی بود. به همین خاطر با غرور مثل « پادشاهان » متفکرانه قدم برداشت. در این اوهام احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد.
دراین رشته افکار بود که بناگه از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. آنها را برداشت و با حرض و لع مشغول خوردن تخم های خربزه شد.
تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم».
حال بقول ما دهاتی ها : « کشک چی , پشم چی»!!
میگوئید نه , در پاسخ می گویم , به افشاگری روزنامه اسرائیلی هاآرتص و پرده برداری از پروژه « آلترناتیو سازی» قلابی برای « کینگ رضا سایبری » و عمق « پاکدامنی , عفاف و مملو از فضائل اخلاقی» وی نگاه کنید , تا معنای « کشک و پشم » را بهتر دریابیم .
عزت زیاد
بهلول میرزا