روایتی از تاریخ معاصر ایران – بخش سی ام

 

مهرداد هرسینی

 

ساواک – پرونده ای  دروغین علیه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان

 

به آنان که با قلم  تباهی و درد را 

به چشم جهانیان پدیدار می کنند

 

در بیست و نهم بهمن ماه 1352 و در اوج دیکتاتوری شاه, دو تن از فرزندان آزاده ی ایران ,, خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان,, به جوخه های اعدام سپرده میشوند.

خسرو گلسرخی شاعر و نویسنده ی مردمی بود که  در خانواده یی تهی دست و با رنج و محنت بزرگ شد.وی ناچارا از خطه ی شمال ایران به تهران آمد و در خانه ئی كوچك در محله امین روزها كار می كرد و شب ها درس می خواند. خسرو در این سالها از ادبیات نیز غافل نبود و در زمینه ی ادبی ,  اشعار و مقالات متعدی  منتشر ساخت. وی با نام های مستعاری همچون  بابک رستگار, خسرو کاتوزیان, بابک رستگار,   دامون – خ ، گ  در زمینه ی ادبیات و شعر در بین مردم معروف بود.  گلسرخی، زبان فرانسه و انگلیسی را بخوبی آموخت و در زمینه ی ترجماتی دست به ترجمه های ادبی  زد.


ساواک شاه در آن دوران برای دستیابی به مبارزین و انقلابیون تور ها و محافل مختلفی ایجاد کرده بود که از آن جمله باید از ,, کمیته ی تهران,, تحت مسئولیت مرد هزار چهره ,, عباس شهریاری ,, و یا محفلی نام برد که گلسرخی قهرمان بیش از یک سال از آن کناره کشیده بود.  

عباس شهریاری یکی از چهره های نفوذی ساواک در بین مبارزین و انقلابیون چپ ایران بود که در دستگیری و به شهادت رساندن بسیاری مشارکت داست و در سال 1353  توسط فدائیان شناسائی و  مجازات گردید.

خسرو گلسرخی در 29 بهمن 1352 به جرم شركت در طرح گروگانگیری رضا پهلوی  در دادگاه نظامی محاکمه گردید. این درحالی بود که وی مدتها قبل از آن اسیر ساواک گردیده و در زندان بسر میبرد و اصولا امکان مشارکت در چنین طرحی نمی توانست داشته باشد. وی شاه و رژیم پوسیده اش را به محاکمه کشید. و در این دادگاه با مرزبندی قاطع بین ,, مبارزه ,, و ,, تسلیم ,,  مردم ایران را به تحسین واداشت.  وی صرفا” به خاطر دفاع از عقایدش در دادگاه نظامی به اعدام محكوم و در میدان چیت گر بهمراه مبارز بزرگ کرامت الله دانشیان تیرباران شد .


دادگاه نظامی گلسرخی و دوست همرزمش كرامت الله دانشیان
بر سر ساواک و دربار شاه خراب شد و مردم سبوعیت و بربریت دستگاه فاسد را یکبار دیگر به چشم خود دیدند. گلسرخی در بیدادگاه شاه از جمله میگوید:
,, به نام نامی مردم:
من در دادگاهی كه نه قانونی بودن و نه صلاحیت آنرا قبول داردم از خود دفاع نمی كنم بعنوان یك ماركسییت خطابم با خلق و تاریخ است هر چه شما بر من بیشتر بتازید من بیشتر بر خود می بالم چرا كه هر چه از شما دورتر باشم به مردم نزدیكترم و هر چه كینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد لطف و حمایت توده مردم از من قوی تر است حتی اگر مرا به گور بسپارید كه خواهید سپرد مردم از جسدم پرچم و سرود می سازند.
زندگی امام حسین نمودار زندگی كنونی ماست كه جان بر كف برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاكمه می شویم او در اقلیت بود و یزید بارگاه و قشون و حكومت و قدرت داشت او ایستاد و شهید شد هر چند كه یزید گوشه ای از تایخ را اشغال كرد ولی آن چه كه در تداوم تاریخ تكرار شد راه حسین و پایداری او بود نه حكومت یزید آن چه را كه خلقها تكرار كردند و می كنند راه حسین است.
,,


,, وقتی دادگاه نظامی حكم اعدام گلسرخی و دانشیان را قرائت كرد آن دو فقط لبخند زدند و بعد دست یكدیگر را به گرمی فشردند و در آغوش هم فرو رفتند.
محبوبیت گلسرخی و دانشیان ترس ساواك را برانگیخت آنها به تكاپو افتادند تا شاید در آخرین لحظات در آنها رسوخ كنند به آنها كه با شكیبایی منتظر تیرباران بودند پیشنهاد شد كه از شاه تقاضای عفو كنند اما آنها فقط پوزخند زدند ساواك وقتی دید با هیچ حربه ای قادر به فریب آنها نیست به گلسرخی پیشنهاد داد كه دامون پسرش را قبل از تیرباران ببیند اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد و این در شرایطی بود كه همه سلولهای بدنش نام دامون را فریاد می كشید او می دانست كه دامون نقطه ضعف اوست و دامون می تواند او را به زندگی امیدوار كند زندگی كه او می خواست از دست بدهد تا به وظیفه اش عمل كند آری برای او مرگ یك وظیفه بود وقتی از او تقاضای ندامت نامه می كنند تا در نتیجه دادگاه تخفیف دهند او می گوید هیچ كس از زندگی در كنار زن و فرزند گریزان نیست من مثل هر انسانی زندگی را دوست دارم و دوست دارم مثل هر پدری رنگ چشمان فرزندم را ببینم اما راهی را كه انتخاب كرده ایم باید به پایان ببریم مرگ ما حیات ابدی است ما می رویم تا راه و رسم مبارزه بماند اگر من ندامت نامه بنویسم كمر مبارزان را خرد نكرده ام ؟؟؟

همان منبع بالا

«زاده شدن

بر نیزه‌ تاریک

همچون میلاد گشاده‌ زخمی.

این‌چنین سرخ و لوند

بر خاربوتهٔ خون

شکفتن

وینچنین گردن‌فراز

گذشتن

و راه را تا غایت نفرت

بریدن.

آه

از که سخن می‌گویم؟

ما بی‌چرا زندگانیم

آنان به چرا مرگ خود آگاهانند».

(احمد شاملو، شعر «شکاف»: در اعدام خسرو گلسرخی)

 ادامه دارد