ردپای ترور در قلب اروپا؛ گزارش مستند تلویزیون بلژیک از توطئه بزرگ بمبگذاری در گردهمایی جهانی مقاومت
گزارش مستند تلویزیون و ار ت بلژیک
درباره توطئه بمب گذاری رژیم در گردهمایی جهانی مقاومت در ویلپنت
توسط دیپلمات تروریست اسدالله اسدی و مزدوران نفوذی رژیم
شاهین قبادی
اینجا دکتر کاظم رجوی را دارید. او اولین سفیر ایران در سازمان ملل در ژنو بود. طبیعتاً وقتی رژیم شروع به کشتار مردم کرد، او استعفا داد و به مقاومت پیوست. او در روز روشن در نزدیکی خانهاش در ژنو ترور شد. محمدحسین نقدی، کاردار سفارت ایران در رم بود. او هم در سال ۱۹۸۱ به مقاومت پیوست. او در ماشینش در نزدیکی دفترش در رم به رگبار بسته شد. زهرا رجبی. رژیم او را در استانبول به قتل رساند. آنها میخواستند او را بربایند، او مقاومت کرد، و آنها او را همانجا کشتند. من الان فقط به سه مورد اشاره کردم. بنابراین ما داریم درباره یک ردپای طولانی از تروریسم صحبت میکنیم که توسط این رژیم در قلب اروپا انجام شده است.
در ۳۰ ژوئن ۲۰۱۸، موضوع فقط کشتن یک، دو یا سه نفر نبود. نقشه خیلی روشن بود قاچاق کردن یک بمب به داخل بزرگترین گردهمایی مقاومت در خارج از ایران و ارتکاب یکی از بدترین فجایع تروریستی در تاریخ اخیر اروپا.
ساختمان پلیس فدرال بلژیک
کسی که دستور کار را در دنیا تعیین میکند، همیشه تأثیری روی تحقیقاتی که ما با آنها روبرو میشویم خواهد داشت. ما سعی میکنیم از وقایع جلوتر باشیم. این مثل پازلی برای کاربران پیشرفته است. فقط گاهی اوقات ما با تعداد محدودی قطعه پازل بازی میکنیم. سختی کار اینجاست. و همین موضوع است که اغلب پروندههای تروریسم را به تحقیقات طولانیمدت تبدیل میکند.
ژوئن ۲۰۱۸
اریک ون در سیپت قاضی فدرال بروکسل
فکر میکنم این اولین بار بود که ما با چنین تهدید مشخص و ملموسی روبرو میشدیم. اطلاعات اولیهای که دریافت کردیم بسیار محدود بود. اینکه ظرف چند روز آینده حملهای رخ خواهد داد و اینکه یک زوج ایرانی-بلژیکی در آن دخیل هستند. طبیعتاً ما بلافاصله یک جلسه برنامهریزی کردیم.
گفتند شما باید به بروکسل به دفتر دادستانی فدرال بروید یک جلسه فوری تشکیل شده است
سه روز و ۲۱ ساعت و ۵۹دقیقه قبل از عملیات
ما بلافاصله تحقیقاتی را آغاز کردیم.
در واقع، موضوع مربوط به یک زوج کاملاً معمولی بود، مثل خیلیهای دیگر که به اینجا میآیند. مشخص شد که مرد، امیر سعدونی، در سال ۲۰۰۳ وارد بلژیک شده است. و آن زمان ادعا کرده بود که با وزارت اطلاعات ایران MOIS مشکل دارد. اما تحقیقات نشان داد که بعداً، وقتی در اروپای غربی بود، به هوادار سازمان مجاهدین خلق تبدیل شده است. سازمان مجاهدین خلق یک حزب اپوزیسیون ایرانی است که هدفش سرنگونی رژیم ایران است. البته، این برای او یک دلیل اضافی بود تا درخواست پناهندگی سیاسیاش را توجیه کند. نسیمه نعامی هم بعداً همین کار را کرد، چون او دیرتر وارد شده بود. در نهایت هر دو ملیت بلژیکی گرفتند. بر اساس آن یادداشت، ما بلافاصله شنود تلفنی و تعقیب و مراقبت روی این زوج را آغاز کردیم.
ساعت ۵ صبح یک جلسه توجیهی داشتیم. یک زوج ایرانی در آپارتمانی در ویلرایک Wilrijk زندگی میکنند و این یک سلول خفته است. و آنها در حال برنامهریزی یک حمله هستند. مأموریت ما این است که ببینیم آیا اطلاعات درست است؟ بنابراین من دنبال یک جای خوب میگردم تا آن آپارتمان خاص را زیر نظر بگیرم. و این کمی شبیه یک سناریوی هالیوودی به نظر میرسید. در واقع اطلاعات از سرویسهای امنیتی خارجی آمده بود. کمی نسبت به صحت آن داستان شک داشتیم. البته همه چیز ممکن است. روز اول اتفاق خاصی نیفتاد. یک زوج کاملاً معمولی. رفتند خرید، رفتند سر کار. سفرهای کوتاه. واقعاً یک زوج کاملاً نرمال.
اریک ون در سیپت قاضی فدرال
مکالماتی که در شنودها انجام میشد، عمدتاً مکالمات اجتماعی بود. اما تماسهای تلفنی وجود داشت. پیامهای متنی رمزآلودی به شمارهای که امیر سعدونی استفاده میکرد ارسال میشد. او با یک شماره اتریشی در تماس بود. این پیامها واقعاً ما را به جوابی نزدیک نکرد برای شناسایی اینکه آیا آنها الان مواد منفجره دارند؟ آیا باید آن را از کسی تحویل بگیرند؟ آیا تحویل گرفتهاند؟ کجاست؟ این چیزها روشن نبود، بنابراین ما در واقع با سوالات بیشتری روبرو بودیم تا اطلاعاتی که ما را به جایی برساند. یک روز بعد اطلاعات تکمیلی آمد که سعدونی و نعامی برنامه دارند تا در گردهمایی سازمان مجاهدین خلق در ویلپنت Villepinte شرکت کنند تا حملهای را انجام دهند. صحبت از یک کنفرانس بزرگ در پاریس بود، مربوط به مجاهدین خلق.
شما گاهی چیزی را جستجو میکنید، اما زمان زیادی برای رسیدن به یک درک عمیق در آن لحظه وجود نداشت. مجاهدین خلق، این چه جور جنبشی است؟ این افراد کیستند؟ من قبلاً اسم مجاهدین خلق را نشنیده بودم. باید سریع عمل میکردیم چهارشنبه بود و روز شنبه گردهمایی در ویلپنت برگزار میشد.
شاهین قبادی
من در یک خانواده ضد شاه بزرگ شدم. پدرم وقتی جوان بود زندانی سیاسی شاه بود. ما درباره فساد شاه میدانستیم، پولهایی که اختلاس میکرد. میلیاردها و میلیاردها دلار. در حالی که بسیاری از ایرانیان در فقر شدید زندگی میکردند. در زمان شاه سیستم تکحزبی بود. و خود شاه گفت اگر دوست ندارید، یا به زندان بروید یا ایران را برای همیشه ترک کنید. من به عنوان یک نوجوان ایرانی احساس میکردم نمیتوانم خودم را ابراز کنم. همیشه ترس از ساواک وجود داشت. ساواک ابزاری برای حفظ رژیم بود. یک پلیس مخفی بود. شکنجه، اعدام. هر کس نارضایتی خود را از فساد، نابرابری و اختلاس ابراز میکرد، سر از زندان در میآورد. همه شروع کردند به مخالفت با شاه. ما آزادی میخواستیم، حقوق بشر، آزادی زندانیان سیاسی. برابری جنسیتی، جامعهای برابرتر و بدون فساد. به همین دلیل مردم به خیابانها ریختند. سازمان مجاهدین خلق رهبری مقاومت علیه شاه را بر عهده داشت.
محمدرضا پهلوی:
«تمام فلسفه بر پایه آزادی فرد است، تا زمانی که به کشورش خیانت نکند. من قدرت مطلق دارم، شاید، چون اوضاع اینطور پیش رفته است. مردم من اعتماد کامل به من دارند و برعکس. من شخصاً سه یا چهار کانال بازرسی دارم تا حقیقت را بفهمم. اگر آنچه امروز در اختیار دارم دستنخورده باقی بماند، آنها تمام ابزارهای لازم برای هدایت و نظارت بر تحقیقات را خواهند داشت».
درست بعد از ظهر شروع شد. صدها تظاهرکننده موانع آتشین در خیابانهای مرکز شهر ایجاد کردند. خود شاه هیچ قصدی برای ترک کشور ندارد تا زمانی که نظم برقرار شود. روزنامهای با تیتر شاه رفت بلافاصله دست به دست شد. و جمعیت فریاد میزدند شاه شکست خورد. آخوندها باید بروند؟ نه، شاه باید برود.
شاهین قبادی
او مردم را فریب داد. چیزهایی گفت که میدانست به گوش مردم خوش میآید، اما اعتقاد واقعیاش نبود. چیزهایی گفت که لازم بود بگوید تا سوار موج شود. او میدانست که میخواهد یک دیکتاتوری مذهبی برقرار کند. بعد از آن همه سال سرکوب، مردم تفاوتی بین رهبر خوب و بد نمیدیدند. رهبران واقعی مردم یا اعدام شده بودند یا سالها در زندان بودند. بنابراین شیادی مثل خمینی توانست رهبری آن خیزش باشکوه را مصادره کند. من از خمینی حمایت نمیکردم. از او خوشم نمیآمد. هیچ همدردی با او نداشتم. در دو سال و نیم اول، از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱، وظیفه مجاهدین این بود که نقاب خمینی را کنار بزنند و ماهیت واقعیاش را آشکار کنند. اینکه او یک مستبد و مرتجع است که میخواهد کشور را به عقب برگرداند. و این دو سال و نیم طول کشید. در آن زمان، مجاهدین به یک جنبش بسیار محبوب تبدیل شدند. در ۲۰ ژوئن ۱۹۸۱، وقتی آخرین نشانههای دمکراسی هنوز وجود داشت، مجاهدین تظاهرات بزرگی در ایران ترتیب دادند. ظرف چند ساعت، دهان به دهان، نیم میلیون نفر فقط در تهران به خیابان آمدند. خمینی به پاسداران دستور داد به تظاهرکنندگان شلیک کنند. در نتیجه، دهها و دهها تظاهرکننده کشته شدند. روز بعد، روزنامههای ملی عکس ۱۳دختر را منتشر کردند، همه نوجوان. که شب قبل اعدام شده بودند. و دادستان تهران این را در روزنامه گذاشت و گفت این ۱۳دختر دیشب اعدام شدند بدون اینکه حتی دولت نام آنها را بداند. و گفتند والدینشان بیایند و اجساد را تحویل بگیرند. از آن روز به بعد، حکومت وحشت آغاز شد.
پاریس
من وقتی نوجوان بودم ایران را ترک کردم. و همین. دیگر هرگز برنگشتم. هرگز. ببینید، ایران یک درصد جمعیت جهان را دارد، اما حدود ۷ تا ۸درصد منابع طبیعی جهان را دارد. کشوری با پتانسیل بسیار بالا، استعدادهای زیاد… تنها چیزی که ندارد و هرگز نداشته، حکومتی است که توسط مردم و برای مردم باشد. من یکی از سخنگویان رسانهای سازمان مجاهدین خلق هستم.
شاهین قبادی
من به مجاهدین خلق پیوستم چون آنها را تنها امید برای رهایی از دیکتاتوری مذهبی حاکم بر ایران میدیدم.. مقاومت گردهماییهایی با حضور دهها هزار حامی برگزار میکند. شامل مردان، زنان و کودکان در یک فضای بسته. و همچنین صدها شخصیت بینالمللی که همگی خواهان ایرانی آزاد و دموکراتیک هستند. و البته، یک دیکتاتوری این را تحمل نمیکند.
اریک ون در سیپت قاضی فدرال
در یادداشت اصلی فقط زوج ایرانی ذکر شده بود. دو روز بعد اطلاعات تکمیلی از امنیت کشور دریافت کردیم که نفر سومی هم درگیر است، شخصی به نام عارفانی. او بخشی از تیم امنیتی در تظاهراتهای مجاهدین خلق بود. ما همیشه او را شخصیتی عجیب میدیدیم.
مرگ بر خدا. برای تمام گریهها، بغضها، اشکها، عروسکهای تکهپاره، برای زمین رها شده، مرگ بر خدا.
مهرداد عارفانی در بلژیک با سازمان مجاهدین خلق هم فعال بود. به عنوان داوطلب، فیلمبردار، یه جورایی آچار فرانسه. او کارت خبرنگاری هم داشت، یک کارت خبرنگاری اتریشی. ما میدانستیم که مهرداد عارفانی هم در این وقایع دخیل خواهد بود. اما او برای ما چهرهای ناشناخته بود، سرویسهای ما او را نمیشناختند.
ساعت ۶۱۵ صبح شروع مراقبت. ۶:۲۵ صبح امیر سعدونی خانه را ترک میکند و به بروکسل می رود. ۸:۳۷ صبح او سوار وسیله نقلیه دیگری می شود، همراه با سه زن محجبه . خودرو از مرز فرانسه عبور می کند. یک تیم فرانسوی مراقبت را به عهده می گیرد. شش ساعت می گذرد. امیر سعدونی دوباره از مرز وارد بلژیک می شود. او یک وانت یخچالدار می راند. آن وانت یخچالدار ما حس بدی به آن داشتیم. چون هنوز نمی دانستیم … عجیب است. قرار است بمب گذاری شود. اما خب … آن وانت یخچالدار ، آیا قرار است بمب را در آن بگذارند؟ اینجا چه خبر است؟ چون طبیعتا در چنین لحظاتی همه چیز مشکوک است.
یکی از احتمالات این بود که شاید مواد منفجره در آن کامیون باشد. بعد باید نگاه کنیم آیا بلافاصله مداخله کنیم؟ طبیعتا شما می خواهید بدانید چه کس دیگری در این توطئه دخیل است. و به همین دلیل تصمیم گرفته شد فورا مداخله نشود. چون تاییدی نداشتیم آیا بمبی هست؟
و سپس با آن وانت یخچالدار به بروکسل رفت. آن را آنجا رها کرد و به خانه برگشت
اتاق فرماندهی ـ پلیس فدرال
صبح شنبه زود سر پست بودیم. دقیقاً ساعت ۴ صبح. ما یک اتاق فرماندهی راه انداختیم. شنودها هنوز فعال بودند. تیمهای مراقبت در حالت آمادهباش بودند. و در واقع فقط منتظر بودیم. منتظر لحظهای که سعدونی و نعامی قرار بود به سمت ویلپنت حرکت کنند.
ما منتظر بودیم کی آنها قرار است بروند. پاریس هم نزیک نیست خیلی باید رانندگی کرد. اما این یک بازی انتظار بود، درست است؟ منتظر بودیم. کمی نگران شدیم. اوه یک ساعت گذشته اگر بخواهند به موقع به پاریس برسند باید همین حالا حرکت کنند. اما آنها آنجا را ترک نکردن. چیزی که باقی ماند، آن کامیون یخچالدار بود. بله، به سمت فرانسه می رود. سپس با همکاران فرانسوی خود مشورتهایی انجام شد. آیا قرار است جلوی آنها را بگیریم؟ آیا قرار است بگذاریم رانندگی کنند؟ چه کار خواهیم کرد.
در همین حال جلسه در ویلپنت شروع شده بود.
دو تانگو سوژه به سمت پاریس حرکت میکنند. حداقل فرض ما این است. در آن لحظه هنوز دستور مداخله نداریم. ما با تعدادی تیم مراقبت در تعقیب خودرو هستیم. در بزرگراه E19 گاهی سرعت به ۱۳۰ کیلومتر میرسید، بعد ۸۰، بعد دوباره ۱۳۰. با خودمان فکر کردیم چه کار دارند میکنند؟ وانت یخچالدار هم هنوز در مسیر است. آن وانت در نهایت از مرز فرانسه رد شد و جایی در یک پارکینگ توقف کرد. و بعد تصمیم گرفته شد که مداخله کنیم.
شروع شد! تکون نخور! پلیس! بخواب روی زمین!
و هیچ چیز آنجا در وانت یخچالدار پیدا نشد. کمی دلسردکننده بود، چون ترجیح میدادیم مواد منفجره آنجا باشد. آن وقت مشکل حل میشد. که اینطور نبود. و بعد تصمیم گرفته شد سعدونی و نعامی، ما نمیگذاریم به فرانسه بروند، ما آنها را رهگیری دستگیر میکنیم.
در واقع، آن موقع تصمیم گرفته میشود شما اجازه مداخله دارید. وارد رینگ کمربندی بروکسل میشویم و خیلی شلوغ میشود.
بعد به ما گفتند که دارند از کمربندی خارج میشوند. که خیلی عجیب بود. بلافاصله فکر کردیم اوه، چرا این کار را میکنند؟ آیا هنوز ارتباطی با کسی هست؟ آیا باید جایی بروند، چیزی بردارند؟ بعد شروع کردیم به نزدیکتر شدن. آنها کنار جاده توقف کردهاند.
برای ما آن لحظه مسلما ایده آل بود. سوژهها دستگیر شدند. محیط در حال ایمنسازی است. تیم خنثیسازی DOVO در راه است.
بله، تنش هم بالا میرود. واقعاً چی توی اون ماشینه؟ مواد منفجره اونجاست؟ فقط چاشنی اونجاست؟ ما با نگرانی منتظر پیدا شدن مواد منفجره هستیم. اما خب… اول یک چمدان بیرون آورده میشود، مقداری لباس… هیچ چیز پیدا نمیشود. آیا داستان واقعاً این است؟ یا هنوز نامشخص است؟ یا شاید قضیه کمخطرتر از چیزی است که برآورد کردیم؟ آیا ایرانیها پلن B دارند؟
همچنین تصمیم گرفته شد مهرداد عارفانی دستگیر شود. او قرار بود کسانی که با اتوبوس از بلژیک به پاریس میرفتند را همراهی کند. در ابتدا، پلیس فرانسه اشتباهی شخص دیگری را دستگیر کرد. و یک نکته جالب این است که عارفانی خودش از صحنه دستگیری فیلمبرداری کرد با دستگاه خودش! و بعد به آنها فهماندند که باید او را بگیرند. اما ما هنوز نمیدانستیم وظیفه او در خودِ ویلپنت چیست.
من در فاصله ۱۲۰متری ایستاده بودم.
متخصص خنثیسازی چمدان را بررسی کرد و گفت این درست نیست. و بعد ناگهان یک کیف لوازم آرایش آنجاست که سیمهایی از آن بیرون زده. بله… این اصلاً خوب به نظر نمیرسد. تیم خنثیسازی خیلی دقیق کار میکند. پس ربات را روشن میکنند. کیف لوازم آرایش را بیرون میآورند. و آن ربات کوچک توانست عکسی بگیرد با مقطعی از مواد منفجره.
یک جور ناباروی بود… آنها واقعاً داشتند سعی میکردند بمبی را به پاریس برسانند. فقط هر بمبی نبود، واقعاً یک بمب در آن ماشین بود.
بله، کمی بعد ناگهان پیام میگیریم که… انفجاری رخ داده است. در واقع بسته با مقداری TATP پر شده بود. و مقدار کمی پودر روی زمین ریخته بود. و احتمالاً به خاطر اصطکاک ربات با آن TATP، منفجر شد.
او دستبند زده و چشمبند زده به ما تحویل داده شد. ما نعامی کاملاً پریشان بود.
در بازجویی اولیه سعی کردیم آرامش کنیم.
مقدمه کلاسیک ما خیلی سریع تمام شد. او گفت می خواهم چیزی بگویم من به شما اعتماد دارم. می خواهم تمام اطلاعاتم را بدهم.
ما به دانیل قول دادیم که ساعت ۵۳۰ عصر پیامی بفرستیم در رابطه با مهمانی و آتش بازی هایی که مسئولش بودیم. به نفع همه است که ما آزاد شویم.
او از اسم دانیل استفاده می کند، اما این اسم مستعار است. من اسم واقعی اش را نمی دانم. اسم واقعی اش را نمی دانم. او یک دستگاه به من داد. پریروز در لوکزامبورگ او آنجا بود با زن و بچه هایش. من شماره دانیل را ندارم. تلفن همراه در ماشین پیدا شد.
اسدالله اسدی ، ما هنوز ردی از او نداشتیم. دیدیم که او به فرستادن پیام ادامه میدهد، پس این ایده را داشتیم که او کاملاً در جریان نیست که اوضاع در ویلپنت چطور تمام شده. اما برای ما نامشخص بود او کجاست. و بعد تمام تلاشمان را میکنیم، چه آن مرد تحت تعقیب بینالمللی باشد، چه مصونیت دیپلماتیک داشته باشد یا نه. در آن لحظه، اینها نگرانیهای بعدی هستند. و بعد اساساً مسئله صبر کردن است تا او جایی رهگیری شود.
